روی بالکن بودم و از طبقه سوم به ساختمون ها با پنجره ها و حیاط های شلختهء پر از گل و گیاه اطراف نگاه میکردم. بافت تمام خونه های اون اطراف قدیمیه. نمیدونستم زندگی اینجا تو همین خونه میتونه خوب باشه یا نه! حال و هوای این خونه همونقدر که منو میترسونه، حس غریبی داره که روحم رو قلقلک میده( و من عاشق این حس غریبم.) آفتاب ظهر که از پنجره ها میفته تو خونه حس بچگی هام همراه با یک اضطراب آزاردهنده اما خوب تو بدنم به جریان درمیاد. موقع رفتنم بعد از اینکه همه میرن، سکوت میپیچه هنوز هم ترسه که غلبه داره اما یک چیزی در درونم به شدت میخواد اون دیوار ها رو بغل کنه.