خلوتگاه من

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

۲۴
بهمن

7

روی بالکن بودم و از طبقه سوم به ساختمون ها با پنجره ها و حیاط های شلختهء پر از گل و گیاه اطراف نگاه میکردم. بافت تمام خونه های اون اطراف قدیمیه. نمیدونستم زندگی اینجا تو همین خونه میتونه خوب باشه یا نه! حال و هوای این خونه همونقدر که منو میترسونه، حس غریبی داره که روحم رو قلقلک میده( و من عاشق این حس غریبم.) آفتاب ظهر که از پنجره ها میفته تو خونه حس بچگی هام همراه با یک اضطراب آزاردهنده اما خوب تو بدنم به جریان درمیاد. موقع رفتنم بعد از اینکه همه میرن، سکوت میپیچه هنوز هم ترسه که غلبه داره اما یک چیزی در درونم به شدت میخواد اون دیوار ها رو بغل کنه.

۱۶
بهمن

6

میخوام تلاشم رو بکنم. میخوام حس دوست داشتن چیز ها رو به خودم برگردونم. میخوام فقط برای حس خوب خودم برم سراغ چیزها. میترسم از اینکه بمیرم بدون اینکه تجربه ها و حس های جدید رو درک کرده باشم. دیگه نمیخوام از چیزی که هستم فرار کنم. ویروس کرونا با همه ی بدی هاش و محدودیت هایی که ایجاد کرد، باعث شد خیلی به این فکر کنم تا اینجا چی به دست آوردم و اینکه اگه لحظه ی بعد نباشم چه چیز هایی رو از دست دادم. آره حقیقت اینه که اینا همش کلیشه ای به نظر میاد و اولین بار هم نیست که دارم ازین حرف ها میزنم ولی از دست و پا زدن تو این پوچی پر از ترس خسته شدم. دوباره تلاش میکنم. نمیدونم این امید تا کی دووم پیدا کنه ولی من میخوام تلاش کنم.

(مود امروز به وقت حدودای یازده ظهر تا حدودای شیش غروب فقط و فقط volcano/boss بود.) دیگه داشت از گوشامون خون میومد:))
۱۲
بهمن

5

اون بهم گفت باید برای خودم پیشرفت کنم و نباید منتظر کسی باشم که انگیزه برای پیشرفتم بشه. راست میگفت. نمیشه منتظر یک نجات بخش بود.
۰۷
بهمن

4

امروز یه خواب بود. تمام روز حس میکردم توی یک حباب گیر افتادم . هیچ چیزی رو واقعا نشنیدم و هیچ چیزی رو واقعا حس نکردم.

۰۳
بهمن

3

چند روزه با آهنگ ز مژگان سیاه تو محمدرضا شجریان حال عجیبی بهم دست میده. 

تو حموم که بودم لگن رو پر آب کردم تا پاهام رو بذارم توش و احساس آرامش کنم. فکرم درگیر بود، خواستم ذهنم رو آزاد کنم. پاهامو از آب درآوردم و شروع کردم به مشت زدن به سطح آب. آب برمیگشت و بیرون میپاشید حس میکردم به حریفی که از خودش دفاع میکنه مشت میزنم. حس خوبی داشت؛ بدون درد و خون ریزی مبارزه رو بردم.

۰۱
بهمن

2

ساعت 2 صبح آهنگ few months left از kennycomics پخش میشه. امروز پیش سارا بودم و از دستاورد های امروزم این بود که فهمیدم نیانکو سنسی فقط یه پیشی ملوس نیست در واقع یه روح بزرگ و قویه. موقع برگشت با اسنپ حس کردم انقدر خسته ام که حتی نمیتونم خودم رو از ماشین پیاده کنم. امروز یک چیزی راجع به خودم فهمیدم! من از تمام چیزهایی که دوست دارم و حالم رو خوب میکنه فرار میکنم، احتمالا از ترس اینکه لذتی که از اون ها تو ذهنم ساختم رو از دست ندم ولی مگه تا کی میتونم به این ترس ادامه بدم؟