امروز صبح خیلی ناگهانی تصمیم گرفتیم بریم یه جای جدید، بیرون از تهران . و اون جایی نبود جز دشت هویج :)
گرچه در نهایت نتونستیم خود دشت هویج رو پیدا کنیم اما مسیر واقعا زیبا بود. جادش پر پیچ و خم و کوهستانی بود و پاییز همه درخت ها رو زرد و قرمز کرده بود و همه چیز به نظر واقعا زیبا می اومد. و من با اینکه به خاطر وضع جاده ترسیده بودم، رانندگی کردم ... ما سالم رسیدیم؛ پس کارم خوب بوده.
بهش فکر کردم. من نه سال درگیر بودم . نه سال از سالهایی که باید تو خیلی از زمینه ها تجربه و رشد میداشتم رو درگیر بودم و شاید نزدیک به دو ساله که میتونم بگم رها شدم. میدونم که خیلی آسیب دیدم و میدونم که بخشیش خواسته خودم بود که تو اون وضعیت باقی بمونم. بابت اشتباهاتم و نگه داشتن خودم تو اون وضع به خودم افتخار نمیکنم و میدونم باعث مردن چیز هایی در درونم شدم که شاید هیچ وقت نتونم زندشون کنم ولی بابت تجربه کردنش، هرچقدر هم سخت، یه جورایی خوشحالم. اگر اون سالها رو نمیگذروندم الان تاثیرش رو تو شخصیت و زندگیم نمیدیدم . میدونم تاثیرات منفیش کم نبوده و هنوز هم زمان هایی هست که از دیدن قسمت های مرده وجودم نفسم بالا نمیاد ؛ ولی این رو هم میدونم که شخصی رو که امروز تو آینه میبینم حتی اگه روزی هزار بار سرزنشش کنم، دوست دارم.
تو اینو میدونی که تمام این مدت منتظر بودم. میدونی که تنهایی تن به این تجربه ندادم. نمیدونم کارم درست بوده یا غلط ولی پشیمون نیستم. میخوام به این انتظار ادامه بدم چون دوست دارم باور کنم که تو ارزشش رو داری.
من و سارا دوباره چالش حرف و خط گذاشتیممم اما این دفعه فقط برای یک هفته. حقیقت اینه که این دفعه اعتماد به نفس شروع چالش رو نداشتم ولی از سارا ممنوم که باعث شد انجامش بدم.