این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریده ام
دل را ز خود برکنده ام با چیز دیگر زنده ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیدشد آن کندر دل اندیشیده ام
امروز عقل من ز من یکبارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده ام
چندان که خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا برون از دیده ها منزلگهی بگزیده ام
(قسمتی از یکی از اشعار مولانا)
یادمه این شعر یه زمانی دیوونم میکرد. یه بخشی داره که ننوشتم ولی میگه :
من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام / حبس از کجا؟ من از کجا؟ مال که را دزدیده ام؟
یه مدت به طرز عجیبی این حس رو داشتم که توی بدنم گیر افتادم و با هربار فکر کردن بهش انگار قفسه ی سینه ام برام تنگ میشد و به سختی نفس میکشیدم.