خلوتگاه من

۲۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۱
ارديبهشت

امروز سعی کردم برای فردا که قراره برای اولین بار تو کارم رنگ وارد کنم تمرین کنم. دلم میخواد فردا همه چیز خوب پیش بره و کارم رو برای اولین بار کامل کنم. من دارم یادمیگیرم، این حس خیلی امیدوارم میکنه :)




۲۰
ارديبهشت


.

.

.


میگن اگر موقع دیدن ستاره دنباله دار آرزو کنی، آرزوت برآورده میشه....

۱۹
ارديبهشت

سالها به این فکر میکردم که آیا من چیزی هستم که فکر میکنم هستم؟ همین باعث میشد توی خودم بگردم دنبال اونی که واقعا هستم. گاهی به نتایج عجیب غریبی در رابطه با خودم میرسیدم که الان میفهمم اکثرشون حقیقت نداشتن. اون موقع میترسیدم از اینکه یک روز به طور کامل چیزی که فکر میکردم هستم رو فراموش کنم و خب ترس فراموش شدن در طول تاریخ همیشه با انسان ها بوده و فراموش نشدن هم همیشه از دغدغه هاشون بوده. منم نمیخواستم کسی منو فراموش کنه و مهم تر از اون تو اون برهه نمیخواستم خودم، خودم رو فراموش کنم. الان بعد از گذشت اون سالها که به خودم نگاه میکنم میبینم خیلی چیز ها در رابطه با خودم رو فراموش کردم. البته نه این واسطه که الان من دیگه ای هستم. بلکه به این واسطه که مغزم با گذر زمان خیلی چیز ها رو فراموش کرده و روانم هم به دلایلی خیلی از الگو ها و خاطراتم رو پس زده تا به فراموشی سپرده بشن. با وجود این اگر از تمام احتمالاتی که میتونه ماهییت و هستی ما و این دنیا رو زیر سوال ببره بگذریم، من الان میدونم که کسی غیر از چیزی که میدونم هستم، نیستم. اما ترس فراموش شدن هنوز با منه. 

در نهایت من یک روز میمیرم و بعد تمام کسانی که من رو به خاطر داشتن هم میمیرن. اون وقته که انگار من هیچ وقت حتی وجود نداشتم.


۱۸
ارديبهشت

حس میکنم پیدا کردن تو یکی از نادر ترین اتفاقات زندگیم بود که البته خیلی هم از اتفاق افتادنش خوشحالم. کی فکرشو میکرد یکی دقیقا عین خودم وجود داشته باشه؟ نباید ما رو از هم دور میکردن.



پ.ن : منقارتو قرمز کشیدم به یادگار بمونه.

۱۷
ارديبهشت
امروز مامانم پیج یه خانمی به اسم افسانه احسانی رو بهم نشون داد که طبیعت گرده و به روستا های بکر سفر میکنه و چزهای جالبی از فرهنگ و سنت هاشون رو که میبینه، تو پیجش به اشتراک میذاره . من استوری های اولش رو ندیدم اما فهمیدم توی یکی از سفر های گردشگریش به مازندران از یه درختی فیلم گرفته بود که به شدت پر از تیغ بود و مردمی توی رپپلای های استوریش براش یه سری توضیحاتی نوشته بودن. برام جالب بود تصمیم گرفتم اینجا ثبتش کنم. این خانم پیج خیلی جالبی داره، به نظرم از دیدن پیجش پشیمون نمیشید.










همین ریپلای ها بود که باعث شد موضوع کار امروزم رو انتخاب کنم: (( کرات )) ، اصطلاحا به آدم هایی میگن که طرد شدن و کسی بهشون توجه نمیکنه.


.
.
.


۱۶
ارديبهشت

? Can you guide me to the treasures I have lost

 ? Can you show me every secret I forgot

When I came you asked me where I had come from

You said my homeland was my kingdom all along

.

.


۱۵
ارديبهشت

قبلا هم این کار رو با خودم کردم خیلی دردناکه و بدتر اینکه به یه جایی میرسه که دیگه نمیتونم کنترلش کنم و این منو میترسونه. من تلاشمو کردم. خیلی تلاش کردم -این- بودن رو بپذیرم اما هرچقدر هم تو گوشام هدفون بذارم و اونو تو چند لایه پارچه بپیچم که چیزی نشنوم، بازم صداش میاد. فقط کافیه فاصله ی بین دو تا آهنگ سکوت برقرار بشه، اون وقته که صدای فریاد هاش تو مغزم میپیچه و همه چیز از اول شروع میشه.

- من بزرگتر شدم . قوی تر شدم. دیگه اون دختر کوچیک و ناتوان نیستم. تلاشمو میکنم. من تلاشمو میکنم.




اینم از تمرین سر کلاس. قرار شد هفته دیگه بازم روش کار کنم و ایندفعه کاملش کنم. 

من یه مرحله پیش رفتم ، هفته ی آینده اولین جلسه کار کردن با سبز و قرمزه....هوراااا

۱۴
ارديبهشت





در باب رضایت از زندگی،

 ایشون اسکلت یک پیرمرد هستن که حتی بعد از مرگ هم رضایت تو چهرشون موج میزنه.

این همون چیزیه که اکثر ما نداریم. یه جورایی انگار انسان موجودی نیست که به وضعیت موجود خودش راضی باشه. یه بخشیش هم احتمالا به این خاطر هست که بلد نیستیم تو حال زندگی کنیم و مدام به فکر آینده ایم. البته این همون چیزیه که باعث پیشرفتمون میشه اما دقیقا همون چیزی هم هست که رضایت از زندگیمون رو کاهش میده.

۱۳
ارديبهشت

هر چقدر هم که همه فکر کنن من متعلق به اینجا هستم، نمیشه حقیقت رو تغییر داد. 

- کاش میتونستم بگم یا بنویسم. کلمات لعنتی مثل همیشه فرار میکنن و من میمونم توی یه خلا پر از حباب.

.

.

.



خب در رابطه با تصویر بالا باید بگم خودمم هیچ ایده ی ندارم که دقیقا چیه چون اگه دنبالش بگردم پیداش نمیکنم. پس گذاشتم مغزم تو سکوت خودش رها باشه و حرفشو به تصویر دربیاره.

۱۲
ارديبهشت
کلاسای نقاشی که اسمشو میذارم ((بهار )) با یه اطلاعیه تو اینستای یکی از استادادی دانشگاه شروع شد. استادی که جزو معدود استادایی بود که با اشتیاق برای کلاسش کار میکردم و همین شد که تصمیم گرفتم بازم تو کلاساش شرکت کردم. خوشحالم درواقع یکی از دلخوشی های این روزام همین کلاسه . من با رنگ روغن میونه خوبی ندارم ولی برای این کلاس دارم تلاش خودمو میکنم تا کار کنم. خیلی کند پیش میرم اما همین پیش رفتن بهتر از ایستادن و درجا زدنه.

- باید چیزای خوب رو تو زندگی حفظ کنیم؛ مگه نه؟


این تمرین نیمه کاره کلاس نقاشیمه. همچنان روی تیرگی-روشنی ها کار میکنم. مدام نا امید میشم و با خودم میگم یعنی واقعا میتونم؟ اما بعد با خودم میگم شاید طول بکشه ولی میدونم که میتونم.