سالها به این فکر میکردم که آیا من چیزی هستم که فکر میکنم هستم؟ همین باعث میشد توی خودم بگردم دنبال اونی که واقعا هستم. گاهی به نتایج عجیب غریبی در رابطه با خودم میرسیدم که الان میفهمم اکثرشون حقیقت نداشتن. اون موقع میترسیدم از اینکه یک روز به طور کامل چیزی که فکر میکردم هستم رو فراموش کنم و خب ترس فراموش شدن در طول تاریخ همیشه با انسان ها بوده و فراموش نشدن هم همیشه از دغدغه هاشون بوده. منم نمیخواستم کسی منو فراموش کنه و مهم تر از اون تو اون برهه نمیخواستم خودم، خودم رو فراموش کنم. الان بعد از گذشت اون سالها که به خودم نگاه میکنم میبینم خیلی چیز ها در رابطه با خودم رو فراموش کردم. البته نه این واسطه که الان من دیگه ای هستم. بلکه به این واسطه که مغزم با گذر زمان خیلی چیز ها رو فراموش کرده و روانم هم به دلایلی خیلی از الگو ها و خاطراتم رو پس زده تا به فراموشی سپرده بشن. با وجود این اگر از تمام احتمالاتی که میتونه ماهییت و هستی ما و این دنیا رو زیر سوال ببره بگذریم، من الان میدونم که کسی غیر از چیزی که میدونم هستم، نیستم. اما ترس فراموش شدن هنوز با منه.
در نهایت من یک روز میمیرم و بعد تمام کسانی که من رو به خاطر داشتن هم میمیرن. اون وقته که انگار من هیچ وقت حتی وجود نداشتم.
قبلا هم این کار رو با خودم کردم خیلی دردناکه و بدتر اینکه به یه جایی میرسه که دیگه نمیتونم کنترلش کنم و این منو میترسونه. من تلاشمو کردم. خیلی تلاش کردم -این- بودن رو بپذیرم اما هرچقدر هم تو گوشام هدفون بذارم و اونو تو چند لایه پارچه بپیچم که چیزی نشنوم، بازم صداش میاد. فقط کافیه فاصله ی بین دو تا آهنگ سکوت برقرار بشه، اون وقته که صدای فریاد هاش تو مغزم میپیچه و همه چیز از اول شروع میشه.
- من بزرگتر شدم . قوی تر شدم. دیگه اون دختر کوچیک و ناتوان نیستم. تلاشمو میکنم. من تلاشمو میکنم.
اینم از تمرین سر کلاس. قرار شد هفته دیگه بازم روش کار کنم و ایندفعه کاملش کنم.
من یه مرحله پیش رفتم ، هفته ی آینده اولین جلسه کار کردن با سبز و قرمزه....هوراااا
در باب رضایت از زندگی،
ایشون اسکلت یک پیرمرد هستن که حتی بعد از مرگ هم رضایت تو چهرشون موج میزنه.
این همون چیزیه که اکثر ما نداریم. یه جورایی انگار انسان موجودی نیست که به وضعیت موجود خودش راضی باشه. یه بخشیش هم احتمالا به این خاطر هست که بلد نیستیم تو حال زندگی کنیم و مدام به فکر آینده ایم. البته این همون چیزیه که باعث پیشرفتمون میشه اما دقیقا همون چیزی هم هست که رضایت از زندگیمون رو کاهش میده.
هر چقدر هم که همه فکر کنن من متعلق به اینجا هستم، نمیشه حقیقت رو تغییر داد.
- کاش میتونستم بگم یا بنویسم. کلمات لعنتی مثل همیشه فرار میکنن و من میمونم توی یه خلا پر از حباب.
.
.
.
خب در رابطه با تصویر بالا باید بگم خودمم هیچ ایده ی ندارم که دقیقا چیه چون اگه دنبالش بگردم پیداش نمیکنم. پس گذاشتم مغزم تو سکوت خودش رها باشه و حرفشو به تصویر دربیاره.