خلوتگاه من

۲۰
فروردين

امروز من و سارا  اولین سوتی قرن رو دادیم. برای اولین بار با برنامه ریزی قبلی تصمیم گرفتیم بریم گالری اما وقتی رسیدیم اونجا متوجه شدیم گالری دوشنبه ها تعطیله. ضایع شده بودیم اما شکایتی نداشتیم. بعد از چند ماه همو دیده بودیم و هوا هم واقعا خوب بود و آسمون پر از ابر های سفید و پشمکی بود پس یه اسنپ گرفتیم و خودمون رو به یه گالری دیگه همون اطراف رسوندیم. یه ساختمون قدیمی بود و استایل خاصی داشت . بالاش کافه و مغازه بود. کنار پله های اول نوشته بود ((همه چیز از اینجا شروع شد)).  لوستر راهرو هم با نور آفتاب رنگین کمون های کوچیکی روی پله ها انداخته بود.تو طبقات دنبال گالری گشتیم و بالاخره تو زیر زمین اون گالری کوچیک رو پبدا کردیم. بعضی کار ها جالب بودن اما بعضی ها واقعا ارزش به نمایش دراومدن نداشتن. استیتمنت یکی از کاز ها رو خیلی دوست داشتم که از کامو بود :

در پی حقیقت بودن لزوما به معنای آن نیست که به دنبال چیز باارزشی هستی.

 اما گاهی این حقیقت است که در پی انسان است، درست شبیه آن صبح پنج شنبه که در غیاب آرامش با ذهنی افسار گسیخته، یاغی و سرکش، در وضعیتی نابسامان ، غریب و غیر آشنا  "راز" ی را از نزدیکی دانستم. من در پی حقیقتی نبودم، همه چیز در دستان قدرتمند "زمان" و "اتفاق" بود.

بعد از دیدن گالری به پیشنهاد سارا پیاده رفتیم کلیسای سرکیس مقدس اما اونجا هم به خاطر کرونا بسته بود. تصمیم گرفتیم باز اسنپ بگیریم و بریم گالری سوم. بماند که بعد از پیاده شدن چقدر بالا و پایین کردیم تا بالاخره تونستیم مکان گالری رو پیدا کنیم. گالری داخل یه کوچه  بود که دو سرش در آهنی داشت و خیلی شبیه بقیه کوچه های شهر نبود. ساختمونا قدیمی قدیمی بودن؛ یه شاخه درخت موی مرده که از بدنش قطع شده بود اما اهمچنان بالای در دیوار می ایستاد؛ یه فسفودی کرو کثیف که سه تا گربه رو دیوار بغلیش نشسته بودن و به مردمی که تو کوچه نشسته بودن و غذا میخورن زل زده بودن ؛ دوتا ساختمون قدیمی مقابل هم که انگار قرینه هم بودن اما یکیشون رنگ شده بود و نو تر به نظر میومد اما اون یکی هنوز شکل و شمایل قدیمی خودش رو حفظ کرده بود؛ همه و همه حس خوبی به آدم میدادن . خلاصه بعد از بررسی همه ی جذابیت های کوچه دنبال گالری گشتیم که البته فهمیدیمم تو سایت تاریخ رو اشتباه وارد کردن و گالری تو نوروز بوده و الان تموم شده. من و سارا دست از پا دراز تر تو خیابونا ولو شدیم و از ایتالیا و واتیکان گذشتیم و خودمونو به انقلاب رسوندیم. خیابونی که خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردیم برامون تبدیل به نوستالژی شده بود. از بین آدما رد میشدیم و تو مغازه ها بین تمام دفتر هایی که وسوسمون میکردن دنبال تقویم رومیزی مناسب میگشتیم. وقتی بالاخر تقویم مناسب رو پیدا کردیم از بالای خیابون به سمت تاتر شهر سرازیر شدیم. تو آخرین مغازه لابه لای قفسه کتاب های کودک خزیدیم و با روباه گیاه شناس و آقای مربع و غصه آبی و راسو و پاندورا و زرافه آشنا شدیم و بعد در حالی که مثل دوتا آدم ناهوشیار از دنیای اونا برگشته بودیم خودمون رو به اولین نمیکت پیاده رو رسوندیم و هر دومون اسنپ گرفتیم و در امید دیدار دوباره زیر آسمونی فوق العاده زیبا بود از هم جدا شدیم.

۳۰
اسفند

امروز برای اولین بار آسمون جاده های اطراف تهران رو تو زمان طلوع خورشید دیدم و نمیتونم توصیف کنم که چقدر زیبا بود . همیشه فکر میکردم چنین صحنه ای رو فقط میشه تو عکس ها دید اما امروز از نزدیک با چشم های خودم دیدمش. حس خیلی قشنگی داشتم. ( مگه زیبا تر از آسمون داریم؟)


پ.ن: اگر تونسته بودم یک عکس خوب بگیرم حتما آپودش میکردم اما نشد :(

۲۵
اسفند

من آماده مردن نبودم. روزی که از هم جدا شدیم بال زدم و خودم رو به سطح آب رسوندم. تو اون روز چیکار کردی؟

۲۵
اسفند
اشک هایم را به اقیانوس میریزم، شاید آنجا باشی و رها کرده ات را به خاطر بیاوری.
۲۵
اسفند

9

این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام           

این بار من یکبارگی از عافیت ببریده ام

دل را ز خود برکنده ام با چیز دیگر زنده ام

عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام

ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی

دیوانه هم نندیدشد آن کندر دل اندیشیده ام

امروز عقل من ز من یکبارگی بیزار شد 

خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده ام

چندان که خواهی درنگر در من که نشناسی مرا

زیرا برون از دیده ها منزلگهی بگزیده ام      

(قسمتی از یکی از اشعار مولانا) 


یادمه این شعر یه زمانی دیوونم میکرد. یه بخشی داره که ننوشتم ولی میگه :

 من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام / حبس از کجا؟ من از کجا؟ مال که را دزدیده ام؟ 

یه مدت به طرز عجیبی این حس رو داشتم که توی بدنم گیر افتادم و با هربار فکر کردن بهش انگار قفسه ی سینه ام برام تنگ میشد و به سختی نفس میکشیدم.

۱۲
اسفند

8

امروز از بی نامی در اومدم. دنبال نشونه میگردم یک حس یک موسیقی یک تصویر یا یک اسم فرقی نمیکنه چی باشه فقط باید منو به من نزدیک کنه. انگار هر نشونه ای از خودم رو به فراموشی سپردم و به دلیلی هم این کار رو کردم ؛ اون دلیل هم خودش رو از من پنهان میکنه. اینکه دلیلش رو پیدا نمیکنم، میترسونتم. میترسم اینبار که باهاش مواجه بشم حتی تمام تلاش هام رو از یاد ببرم.شاید هم بتونم بپذیرمش و اون رو جزوی از خود الانم بکنم. نباید ترسید. 

۲۴
بهمن

7

روی بالکن بودم و از طبقه سوم به ساختمون ها با پنجره ها و حیاط های شلختهء پر از گل و گیاه اطراف نگاه میکردم. بافت تمام خونه های اون اطراف قدیمیه. نمیدونستم زندگی اینجا تو همین خونه میتونه خوب باشه یا نه! حال و هوای این خونه همونقدر که منو میترسونه، حس غریبی داره که روحم رو قلقلک میده( و من عاشق این حس غریبم.) آفتاب ظهر که از پنجره ها میفته تو خونه حس بچگی هام همراه با یک اضطراب آزاردهنده اما خوب تو بدنم به جریان درمیاد. موقع رفتنم بعد از اینکه همه میرن، سکوت میپیچه هنوز هم ترسه که غلبه داره اما یک چیزی در درونم به شدت میخواد اون دیوار ها رو بغل کنه.

۱۶
بهمن

6

میخوام تلاشم رو بکنم. میخوام حس دوست داشتن چیز ها رو به خودم برگردونم. میخوام فقط برای حس خوب خودم برم سراغ چیزها. میترسم از اینکه بمیرم بدون اینکه تجربه ها و حس های جدید رو درک کرده باشم. دیگه نمیخوام از چیزی که هستم فرار کنم. ویروس کرونا با همه ی بدی هاش و محدودیت هایی که ایجاد کرد، باعث شد خیلی به این فکر کنم تا اینجا چی به دست آوردم و اینکه اگه لحظه ی بعد نباشم چه چیز هایی رو از دست دادم. آره حقیقت اینه که اینا همش کلیشه ای به نظر میاد و اولین بار هم نیست که دارم ازین حرف ها میزنم ولی از دست و پا زدن تو این پوچی پر از ترس خسته شدم. دوباره تلاش میکنم. نمیدونم این امید تا کی دووم پیدا کنه ولی من میخوام تلاش کنم.

(مود امروز به وقت حدودای یازده ظهر تا حدودای شیش غروب فقط و فقط volcano/boss بود.) دیگه داشت از گوشامون خون میومد:))
۱۲
بهمن

5

اون بهم گفت باید برای خودم پیشرفت کنم و نباید منتظر کسی باشم که انگیزه برای پیشرفتم بشه. راست میگفت. نمیشه منتظر یک نجات بخش بود.
۰۷
بهمن

4

امروز یه خواب بود. تمام روز حس میکردم توی یک حباب گیر افتادم . هیچ چیزی رو واقعا نشنیدم و هیچ چیزی رو واقعا حس نکردم.