خلوتگاه من

۲۸
ارديبهشت

این هفته برخلاف هفته های قبل حوصله تمرین کردن نداشتم ولی خوشحالم که به واسطه این چالش بالاخره کار کردم البته این دفعه با ذغال. کار کردن با ذغال برام خیلی راحت تر از کار کردن با رنگه. 

کاری که انجام دادم مطابق تمرین های کلاس نیست. سطح ندیدم و خاکستری ها رو هم محدود نکردم ولی خودم از نتیجش راضیم. :) 



۲۷
ارديبهشت
دیروز وقتی از پنجره به ابر ها نگاه میکردم، دیدمش. اولین بارم نبود. یه بار دیگه هم وقتی حدودا پنج سالم بود در حال رفتن تو آسمون دیده بودمش. اون می رفت و هاله های بنفش رنگی از حلقه ی پرندش به حرکت درمیومدن. انگار هیچ وقت حواسش به این پایین نیست. اون همیشه به بالا نگاه میکنه.

.
.

۲۶
ارديبهشت

نفسم گرفت از این شهر درِ این حصار بشکن
درِ این حصارِ جادوییِ روزگار بشکن

چو شقایق از دلِ سنگ برآر رایتِ خون
به جنون صلابتِ صخره‌ی کوهسار بشکن

توکه ترجمانِ صبحی به ترنم و ترانه
لبِ زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن

شبِ غارتِ تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه‌ی دیوسار بشکن

ز برون کسی نیاید چو به یاریِ تو این جا
تو ز خویشتن برون آ ، سپهِ تتار بشکن

«سرِ آن ندارد امشب که برآید آفتابی»
تو خود آفتابِ خود باش و طلسمِ کار بشکن

بِسُرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژِ وحشتِ این دیار بشکن

#محمدرضا شفیعی کدکنی
۲۶
ارديبهشت
دیشبم چالش و به سارا باختم. این روزا خیلی همه چی تو هم پیچیده و یکم وقت نمیکنم به وبلاگ برسم ولی نباید بیشتر ازاین ببازم. میترسم تهش مجبور شم یه هفته سارا رو مهمون کنم xd.


از آسمون که افتادم پایین و بهش برخورد کردم. نرم ترین موجودی بود که تا به حال دیده بودم. انگار خواب بود و از ضربه برخورد من بیدار شده بود. چشماش هنوز خوابالود بودن. اولش با تعجب نگاهم کرد. یهو دیدم خودشو دور من پیچید و خوابید. حس  عجیبی داشتم. بدنش گرم بود پس آروم خودمو تو بغلش لوله کردم و منم خوابیدم.
۲۴
ارديبهشت

بودن و نبودنت به یک اندازه اذیتم میکرد اما من انتخاب کردم نباشی. خودم رو اینطور قانع میکنم که اینجوری برات بهتره. من میخوام باور کنم که تو الان زندگی بهتری داری چون فقط اینجوری میتونم بار گناهم رو برای خودم کم کنم.

پ.ن: تو دوست داشتنی ترین پشمک سفید دنیا بودی.


۲۳
ارديبهشت

همه جا سرده اما من درونم آتش دارم و این آتشیه که برای محافظت از هممون باید روشن نگهش دارم. اگر طوفان زد و در حال خاموش شدن بودم، از وجودت منو روشن نگه دار. این به خاطر هممونه. باید همدیگه رو زنده نگه داریم.


۲۳
ارديبهشت
تو کلاس نشستم و هرچیزی که استاد گفت رو اجرا کردم. گاهی از کارم زاضی بود و گاهی ازم ایراد میگرفت و من به طرز عجیبی احساس میکردم تو خلاء ام. احساس سبکی میکردم. بعضی آهنگ ها به شدت اذیتم میکنن و کاملا رو جسم و روحم تاثیر میذارن. حس کردم دست و پاهام در حال یخ کردنه پس هندزفری رو تو گوشم گذاشتم و صدارو تا ته زیاد کردم تا آهنگی که تو کلاس در حال پخش بود رو نشنوم و بالاخره کار هفته پیشم رو تقریبا تموم کردم "




تو تمرین بعدی سبز ویریدین رو نماینده سردی و قرمز آلیزارین رو نماینده گرمی رنگ هایی که تو مدل وجود داشت قرار دادیم و قرمز و سبز رو به نسبت میزان گرمی و سردی سطوحی که تو مدل میدیدیم به خاکستری ها اضافه کردیم طوری که درجه خاکستری اون رنگ رو حفظ کنیم.( یکم پیچیده شد توضیحش)
 البته که این کار نهایی نیست و فقط در حد تشخیص گرمی و سردی سطوح ابتدایی پیش رفته. متاسفانه چون کارم خیلی خیس بود، برق افتاده تو عکس.




-من چالش دیروز رو به سارا باختم چون بعد کلاس ، انقدر خسته بودم که نمیتونستم پست بذارم. تا اینجا مساوی شدیم ;) یه پیتزا هم الان به گردن منه XD

۲۱
ارديبهشت

امروز سعی کردم برای فردا که قراره برای اولین بار تو کارم رنگ وارد کنم تمرین کنم. دلم میخواد فردا همه چیز خوب پیش بره و کارم رو برای اولین بار کامل کنم. من دارم یادمیگیرم، این حس خیلی امیدوارم میکنه :)




۲۰
ارديبهشت


.

.

.


میگن اگر موقع دیدن ستاره دنباله دار آرزو کنی، آرزوت برآورده میشه....

۱۹
ارديبهشت

سالها به این فکر میکردم که آیا من چیزی هستم که فکر میکنم هستم؟ همین باعث میشد توی خودم بگردم دنبال اونی که واقعا هستم. گاهی به نتایج عجیب غریبی در رابطه با خودم میرسیدم که الان میفهمم اکثرشون حقیقت نداشتن. اون موقع میترسیدم از اینکه یک روز به طور کامل چیزی که فکر میکردم هستم رو فراموش کنم و خب ترس فراموش شدن در طول تاریخ همیشه با انسان ها بوده و فراموش نشدن هم همیشه از دغدغه هاشون بوده. منم نمیخواستم کسی منو فراموش کنه و مهم تر از اون تو اون برهه نمیخواستم خودم، خودم رو فراموش کنم. الان بعد از گذشت اون سالها که به خودم نگاه میکنم میبینم خیلی چیز ها در رابطه با خودم رو فراموش کردم. البته نه این واسطه که الان من دیگه ای هستم. بلکه به این واسطه که مغزم با گذر زمان خیلی چیز ها رو فراموش کرده و روانم هم به دلایلی خیلی از الگو ها و خاطراتم رو پس زده تا به فراموشی سپرده بشن. با وجود این اگر از تمام احتمالاتی که میتونه ماهییت و هستی ما و این دنیا رو زیر سوال ببره بگذریم، من الان میدونم که کسی غیر از چیزی که میدونم هستم، نیستم. اما ترس فراموش شدن هنوز با منه. 

در نهایت من یک روز میمیرم و بعد تمام کسانی که من رو به خاطر داشتن هم میمیرن. اون وقته که انگار من هیچ وقت حتی وجود نداشتم.