سالها به این فکر میکردم که آیا من چیزی هستم که فکر میکنم هستم؟ همین باعث میشد توی خودم بگردم دنبال اونی که واقعا هستم. گاهی به نتایج عجیب غریبی در رابطه با خودم میرسیدم که الان میفهمم اکثرشون حقیقت نداشتن. اون موقع میترسیدم از اینکه یک روز به طور کامل چیزی که فکر میکردم هستم رو فراموش کنم و خب ترس فراموش شدن در طول تاریخ همیشه با انسان ها بوده و فراموش نشدن هم همیشه از دغدغه هاشون بوده. منم نمیخواستم کسی منو فراموش کنه و مهم تر از اون تو اون برهه نمیخواستم خودم، خودم رو فراموش کنم. الان بعد از گذشت اون سالها که به خودم نگاه میکنم میبینم خیلی چیز ها در رابطه با خودم رو فراموش کردم. البته نه این واسطه که الان من دیگه ای هستم. بلکه به این واسطه که مغزم با گذر زمان خیلی چیز ها رو فراموش کرده و روانم هم به دلایلی خیلی از الگو ها و خاطراتم رو پس زده تا به فراموشی سپرده بشن. با وجود این اگر از تمام احتمالاتی که میتونه ماهییت و هستی ما و این دنیا رو زیر سوال ببره بگذریم، من الان میدونم که کسی غیر از چیزی که میدونم هستم، نیستم. اما ترس فراموش شدن هنوز با منه.
در نهایت من یک روز میمیرم و بعد تمام کسانی که من رو به خاطر داشتن هم میمیرن. اون وقته که انگار من هیچ وقت حتی وجود نداشتم.